سکوت حاکم شده بود و بچهها، حتی همان دو گروهی که به هیچ صراطی مستقیم نمیشدند، میخ حرفهایشان شده بودند …
خبرگزاری فارس – تهران؛ زینب موسی: امشب که دارم این متن را مینویسم. بعد مدتها که از این خاطرات گذشته، فکر نمیکنم خاطره آن شب که همه هوا را گرفته بود، هیچ وقت از خاطر هیچکداممان پاک شود. ۱ ساعت یازده و نیم شب است. مسجد روی هواست. فضای مسجد را با پرده به دو بخش تقسیم کردهایم. یک بخش مخصوص استراحت و قراردادن وسایل، یک بخش هم برای نماز و برنامههای جمعی. بچهها که تازه وارد مسجد شدهاند، از روی اسم گروه دنبال جایشان میگردند. آنها که زودتر رسیدهاند، ملحفهها و پتوهایشان را پهن کردهاند، لباس راحتی پوشیدهاند و هیجانزده از دیدن همدیگر با صدای بلند در حال تعریف و احوال پرسیاند، بعضیها هم از همین حالا ماموریتشان شروع شده و توی این همه سروصدا و شلوغی، خواب هفت پادشاه را میبینند. وسط انجام عملیات پذیرش و ثبتنام و خوشآمدگویی به تازهواردها، هرازچندگاهی سرمان را میکنیم پشت پرده و از بچهها میخواهیم کمیرعایت این ساعت شب را بکنند، تا خدای نکرده همسایههای مسجد شاکی نشوند. حواسمان هست که از همین اول کاری با تذکرات زیاد حالشان را نگیریم. ولی کمکم دارد حال خودمان گرفته میشود. من پشت میز نشستهام و اسم یکی از بچههای تازه رسیده را در لپتاپ ثبت میکنم. مادرش پشت سر من دارد با یکی از مربیها صحبت میکند: «خانوم من بچهام رو سپردم به شما، دلم میخواد بعد این مراسم دیگه نماز خوندن رو شروع کنه، ببینم چکار میکنید». صدای شلیک خنده از پشت پرده به هوا میرود. مطمئنم همان جمع چند نفره هستند که چیپس و پفکها را گذاشتهاند وسط و برای خودشان گعده گرفتهاند. نگاهم گره میخورد به چشمهای گرد شده مادر. حس میکنم از حرفش پشیمان شده است. خدایا یعنی ما از پس این مراسم بر میآییم؟! سرم گرم همین چیزهاست که میبینم یکی از دختر کوچولوها با موهای دم اسبی و بلوز شلوار راحتی، چادرنماز آبی آسمانی و سجاده صورتی قشنگش را انداخته زیر بغلش و دارد میآید این طرف مسجد که خلوتتر است. با وسواس خاصی جانمازش را پهن میکند، چادرنمازش را سر میکند و میایستد به نماز. بر آستان جانان گر سر توان نهادن… گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد سالهای قبل که برای ثبتنام محدودیت سنی نداشتیم و خانم بزرگها هم مهمان مراسم بودند، دیده بودیم بعضیها عجیب طالب السابقون شدن هستند و از همان لحظه ورود به مسجد میروند آن جلو نماز و عبادت را شروع میکنند، ولی امسال با این گروه سنیای که انتخاب کردهایم دیدن این حرکت برایمان عجیب است. دختر کوچولو حواس همه ما را پرت کرده است. دوستم که دیگر نمیتواند جلوی کنجکاویش را بگیرد، میرود و پشت دخترک میایستد و چند عکس از او میگیرد. دو سه تا دیگر از بچههای دست اندرکار هم جلو میروند. صبر میکنند نمازش که تمام میشود، به رسم قبولی با او دست میدهند. بعد یکیشان میپرسد: «عزیزم شما چند سالته؟» دخترک که از جمع شدن بچهها دورش، جا خورده است، با چشمهای گرد شده میگوید: «نه سال». دوستم میپرسد: «پس تازه امسال تکلیف کردی؟» میگوید: «نه خانوم هنوز تکلیف نکردیم، جشن تکلیف مدرسمون شنبه است که ما نمیریم. جشن تکلیف خودمون هم دو هفته دیگه است». یکی دیگر از بچهها جلوتر میآید و میپرسد: «این چه نمازی بود که خوندی عزیزم؟». دخترک که حالا دیگر معذب شده و میخواهد از دستمان فرار کند میگوید: «من هر شب برای خودم دو رکعت نماز عاقبتبهخیری میخونم. امروز دیرمون شده بود نشد تو خونه بخونم، اینجا خوندم. نباید میخوندم؟». دوستم بغلش میکند و میگوید: «نه عزیزم خیلی هم کار خوبی کردی، قول میدی تو نمازات برای عاقبت بخیری ما هم دعا کنی؟» . دخترک با لبخند قشنگی، سرش را به نشانه تایید تکان میدهد. دوستم به من نگاه میکند. اشک توی چشمهایش جمع شده است. گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟… تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بیآرام و ناپروا شود ۲ با توجه به گروه سنی بچهها، برای زنگ تفریح بین مراسم، یک برنامه طراحی کردهایم. تعدادی فلش کارت از خاطرات با مزه رزمندگان داشتیم. از چندتایشان عکس گرفتیم و روز اول بین بچهها تقسیم کردیم. یک سرود اسماالله الحسنا هم پیدا کردیم. با بچهها قرار گذاشتیم هر وقت سرود پخش شد همه جمع شوند کنار خط مرزی مسجد. متن کارت خوانده شود و اگر کسی که آن کارت را دارد، قبل از تمام شدن خواندن کارت، آن را نشان دهد، یک جایزه بگیرد. خودمان هم فکر نمیکردیم این برنامه اینقدر هیجانانگیز شود و اینقدر ما را در اجرای برنامهها و مدیریت بچهها کمک کند. فرقی نمیکرد بچهها در چه حالی باشند، توی حلقههای گفتوگو و تفکر و غرق بحث و مذاکره، یا وسط جمع خانواده در آخرین دقایق ساعت ملاقات، یا در خواب ناز قبل از سحر. صدای اسما الله که بلند میشد، ولولهای در مسجد به راه میافتاد. همه بدوبدو میدویدند سمت کیفها و وسایلشان تا کارتهایشان را بردارند و سریع خودشان را برسانند لب خط مرزی مسجد. بعضیها هم در همه حال کارتشان دستشان بود. حتی موقع نماز سر سجاده یا توی خواب کنار بالش. ۳ یک ساعتی مانده تا افطار روز اول. بچهها سرگرم برنامه مولودی هستند. با یکی دو نفر از دوستان این طرف پرده نشستهایم به بستهبندی بستههای رزق شهدا. برگههایی که جملاتی از شهید و یک عمل پیشنهادی مثل دو رکعت نماز، یک صفحه قرآن یا تقدیم یک لبخند مهربان به همگروهی و مانند اینها دارد. یک آن میبینم گروه نه سالهها دورمان را گرفتهاند. اینها همانها هستند که کارتهایشان همه جا همراهشان است. یکیشان شروع میکند: «خانوم تو رو خدا کارت ما رو بخونید ما جایزه بگیریم». در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن… بیروی تو ای سرو گُلاندام، حرام است چال توی گونه و چشمهای مهربان و نمکیش توی دلم آب میشود. اگر دست خودم بود همین حالا یک جایزه تقدیمش میکردم، ولی اینطوری تمام بار تربیتی برنامه میرود زیر سوال. «نمیشه عزیزم، کارتها قبلاً انتخاب شده». دوستش کارت را میگذارد روی زمین و با لبهای جمع شده میگوید: «خانوم من میدونم آخرش هم من انتخاب نمیشم». دوستم که کنارم نشسته و شاهد صحبتهایمان است وارد بحث میشود: «اگه واقعا دلتون میخواد جایزه ببرید، به جای اینکه آویزون خانوم بشید برید از خدا بخواین. خانوم که کارهای نیست. همه کاره خداست». توی دلم میگویم یا خدا، این چی بود که به این کوچولوها گفتی، اومدیم و برنده نشدن بعدش چطوری میخوایم با خدا آشتیشون بدیم؟ بچهها به هم نگاهی میکنند و انگار جرقههای امید توی چشمهایشان برق بزند، پا میشوند و میروند که وضو بگیرند و نماز بخوانند. فردایش میفهمم که خدا با این دلهای کوچولو یک جور دیگر مهربان است. پشت سر هم دو نفرشان جایزه میبرند. موقع نماز ظهر میبینمشان که خیلی خوشحال هستند. یکیشان میگوید: «خانم دوستتون راست میگفت باید از اولش هم از خدا میخواستیم». ۴ نوای اسماالله که بلند میشود بچهها از اقصی نقاط مسجد میدوند سمت وسایلشان تا کارتهایشان را بیاورند. نوا که تمام شد هنوز جمله اول متن را نخواندهام که یکی از بچهها با خوشحالی داد میزند: «مال منه، مال منه». کارت را با تصویر مطابقت میدهیم درست است. جایزه را میدهیم و بچهها متفرق میشوند. چند دقیقه بعد یکی از بچهها با یکی از مربیها میآید پیشمان که: «خانم کارتی که خوندید مال من بود و اونکه جایزه گرفت هم گروهی من بود. چون کارت خودش رو پیدا نکرده کارت من رو از کنار کیفم برداشته و آورده … » موقعیت سختی است، باید تصمیم بگیریم. این برنامه برای این بود که بچهها خاطره خوشی از مراسم تربیتیمان داشته باشند. پس گرفتن جایزه و دادنش به نفر دیگر علاوه بر ایجاد ناراحتی بینشان، خاطره این دورهمی را برای هر دویشان تلخ میکند. از طرفی این کوچولو هم که آمده پیشمان، حق دارد و باید او را هم راضی کنیم. «ببین احتمالا دوستت اشتباه کرده. شما به خاطر فرشتههای توی مسجد ببخشش. ما به شما هم یه جایزه میدیم». خوشحال میشود و میرود. هنوز داریم برایش یک جایزه پیدا میکنیم که برمیگردد: «خانم دوستم که فهمید چی شده، خیلی ناراحت شد جایزه رو داد به من. دیگه شما زحمت نکشید». «آفرین به دوستت». دستی روی سرش میکشم و میرود . یک ساعت بعد برمیگردد: «خانم من دلم نیومد دوستم رو ناراحت کنم، حالا که خودش هم گفت اشتباه کرده، جایزه رو بهش پس دادم». باز هم جلوی این فسقلیها و دلهای گنجشکیشان کم میآورم. بهش میگویم که جایزهاش محفوظ است و میفرستمش پیش دوستانش. معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی… تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر ۵ از همان شب اول، قشنگ فهمیدیم که با دو گروه از بچهها ماجرا داریم. درست همان موقع که حاج آقا آمد تا برنامه افتتاحیه را برگزار کند و همه بچهها رفتند به قسمت برگزاری برنامهها و آن دو گروه سر جای خودشان ماندند و علیرغم تذکرات متنوع ما با لحنهای مختلف حاضر نشدند به جمع بچهها بپیوندند. و این اتفاق مدام تکرار میشد، حتی اگر زورمان میرسید و میکشاندیمشان پای برنامه، چند دقیقه بعد، یکییکی چادر دور صورت پیچیده و سر به زیر انداخته، طوری که چشمشان توی چشم هیچکداممان نیافتد، از صف بچهها جدا میشدند و برمیگشتند سرجایشان و جمعشان که جمع میشد، گعدههای اختصاصی خودشان را میگرفتند. شب آخر، برنامه یاد شهید داشتیم. همه آمدند و نشستند پای حرف حاج آقایی که برای روایت آمده بود. حاج آقا سنگ تمام گذاشت و بچهها هم همکاری کردند. برنامه حاج آقا که تمام شد، دیدیم حیف است این جمع پخشوپلا شود، قرار شد خود بچهها بیایند و هرکس خاطره یا ماجرایی از شهدا دارد تعریف کند. آن دو گروه طبق معمول از صف بچهها جدا شدند و به سنگرهای خودشان برگشتند. فاطمه زهرا و محدثه سادات که جزو معدود دانشجویان اعتکاف دانشآموزی ما بودند از عقب جمع پیغام فرستادند که به ما هم تریبون بدهید. دعوتشان کردیم برای صحبت کردن. فاطمه زهرا بسم اللهی گفت و شروع کرد اما آنقدر سروصدای آن دو گروه بالا رفته بود که صدای فاطمه زهرا به کسی نمیرسید. تازه داشتیم فکر میکردیم که این دفعه با چه لحن جدیدی برویم ساکتشان کنیم که یکهو دیدیم فاطمه زهرا دستهایش را بالا برد و بلند از بچهها پرسید: «حالا که دوستان نمیان پیش ما موافقید ما بریم پیش اونها؟» بچهها با خوشحالی بلند و کشدار گفتند: «بله» و با اشاره فاطمه زهرا صندلیهایشان را برداشتند و بدوبدو رفتند پشت پرده، وسط ملحفهها و متکاها در محل استقرار گروههای خارج از برنامه. بنده خداها وسط چیپس و پفک و بگو بخند بودند که دیدند کل مسجد هوار شده روی سرشان. صندلیها را چیدیم و تازه داشتیم جا میگرفتیم که دیدیم این بار عزیزان مورد نظر آرام بساطشان را جمع کردند و رفتند آن سمت مسجد که برنامه داشتیم. فاطمه زهرا دوباره دستانش را بلند کرد و گفت: «بچهها پاشین کم نیاریدم» و بچهها که حسابی هیجان زده شده بودند با جیغ و خنده بلند شدند و دوباره صندلیها را بردند آن طرف مسجد. خلاصه این بازی یکی دوبار تکرار شد و بلاخره جایی وسط راه همه راضی شدند کوتاه بیایند و بگذارند برنامه اجرا شود. بچههای آن دو گروه هم که دیگر یخشان وا شده بود، بین بچهها نشستند پای صحبت فاطمه زهرا و محدثه سادات که مثل راویهای کار کشته از شهدا گفتند از شهدای دهه هفتادی و هشتادی مدافع حرم که دغدغههایشان چیزی از دغدغههای بچههای مراسم ما کم نداشت اما وقتی پای امتحان وسط آمد همه را بخشیدند و رفتند … سکوت بر مسجد حاکم شده بود و بچهها، حتی همان دو گروهی که به هیچ صراطی مستقیم نمیشدند، میخ حرفهایشان شده بودند. صحبتها که تمام شد، طبق قرار قبلی قرار شد مراسم سینهزنی داشته باشیم. نور مسجد را کم کردیم و فاطمه زهرا که هنوز میداندار جمع بود، با ذکر یاد امام و شهدا، تمام بچهها را مثل یک دسته حرفهای سینهزنی دور مسجد چرخاند. دخترکهای دهدوازده ساله با غیرت عجیبی دستهایشان را بالا میبردند و روی سینه میکوفتند و از ته دل میخواندند: «آخرش حاجتمو من میگیرم… یه روز از عشق تو مولا میمیرم …» امشب که دارم این متن را مینویسم. بعد مدتها که از این خاطرات گذشته، فکر نمیکنم خاطره آن شب مسجد و بوی شهدایی که همه هوا را گرفته بود، هیچ وقت از خاطر هیچکداممان پاک شود. گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر… بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گـــــــــریان بِرَوَم… تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر * گوشههایی از مراسم اعتکاف ویژه نوجوانان در مسجد حجتیه محله شهادت تهران. پایان پیام/