اکوایران: در طول دو دهه اخیر، تعداد کشورهایی که سالانه درجاتی از آزادی خود را از دست دادهاند، بیشتر از تعداد کشورهایی است که در این زمینه پیشرفت داشتهاند.
به گزارش اکوایران، جهان در تنگنای یک بحران فراگیر است. شکاف بین فقیر و غنی در بیشتر کشورها افزایش یافته است. اگرچه اقتصادهای صنعتی هنوز در حال رشد هستند و درآمد واقعی افرادی که در آنها کار میکنند از سال ۱۹۸۰ به ندرت افزایش یافته است. ضعف اقتصادی نتیجهای واضح در سیاست دارد: دموکراسی در حال فروپاشی است.
«دارون عجماوغلو» – اقتصاددان شهیر و استاد موسسه فناوری ماساچوست – با انتشار یادداشتی در مجله «فارین افرز» با عنوان «پایان کاپیتالیسم دموکراتیک؟» این مسأله را سوژه نوشتار خود کرده است. اکوایران این مقاله بلند را در دو بخش ترجمه کرده که در ادامه بخش اول آن ارائه میشود:
دنده عقب آزادی
به گفته خانه آزادی، در ۱۷ سال گذشته، تعداد کشورهایی که سالانه درجاتی از آزادی خود را از دست دادهاند، بیشتر از تعداد کشورهایی است که در این زمینه پیشرفت داشتهاند. به نظر میرسد اقتدارگرایی در حال افزایش است. برای بسیاری از دولتها، شکل دولتگرایانه سرمایهداری چین یک مدل وسوسهانگیز ارائه میکند. روسیه در دوران ریاست جمهوری ولادیمیر پوتین بزرگترین جنگ را در اروپا – از پایان جنگ جهانی دوم تاکنون – به راه انداخته است. قرن بیست و یکم تاکنون با سرکوب، آشفتگی و فروپاشی نهادهای دموکراتیک سپری شده است.
فروپاشی رابطه سرمایهداری و لیبرال دموکراسی
دو کتاب تأملبرانگیز اخیر به دنبال تشریح این بحران بزرگ هستند. در «بحران سرمایهداری دموکراتیک»، مارتین وولف، مفسر کهنهکار اقتصادی در فایننشال تایمز، پیشنهاد میکند که علت اصلی این ضعف در فروپاشی رابطه بین سرمایهداری و لیبرال دموکراسی است. در کتاب «دنیای ناامنی»، پراناب بردان، اقتصاددان، استدلال میکند که بیماریهایی که جهان را فراگرفته است، نه از منظر نابرابری، بلکه باید از منظر ناامنی درک شوند – اضطراب اقتصادی و اجتماعی در مورد از دست دادن شغل، کاهش درآمد، فقر و تغییرات فرهنگی.
باردان کتاب خود را با هشدار توماس مان، رماننویس آلمانی، آغاز میکند، که در سال ۱۹۳۸ نوشت که بزرگترین اشتباهی که مردم در دموکراسیها میتوانند مرتکب شوند «خودفراموشی» است. مان میترسید که به طور خطرناکی برای جوامع آسان باشد که دموکراسی را بدیهی بدانند، و فرآیند دشوار ایجاد نهادهای زیربنای خودگردانی را از حافظه جمعی پاک کند و فرض شود که این نهادها آسیبناپذیر هستند. این احساس توسط هر دو نویسنده مشترک است. در انبوهی از کشورها، مردم مرتکب گناهی شدهاند که مان را بسیار نگران کرده است، زیرا در حمایت از دموکراسی، وظایف شهروندی و هدف رفاه جمعی کوتاهی کردهاند.
جایگزینهای دردسرساز برای دموکراسی؛ وقتی نهادها بر مردم غلبه میکنند
سیاستمداران، صاحبنظران و افراد ثروتمند در شوک هستند که هموطنانشان به جایگزینهای دردسرساز برای دموکراسی روی آوردهاند. این مفسران نگران اصرار دارند که دموکراسی کامل نیست، اما بهترین گزینه موجود است. برخی از روشنفکران مبارزات دموکراسی را به گردن مردم میاندازند. آنها ادعا میکنند که مردم به اندازه کافی بالغ نیستند که دموکراسی را عملی کنند. از نظر آنها، شهروندان ناتوان شدهاند یا در زمان عدم اطمینان تسلیم فریب استبداد شدهاند. یا همانطور که فیلسوف فرانسوی ضدروشنگری ژوزف دو مستر به طور موجزتر بیان کرد: «هر ملتی دولتی را که سزاوارش است به دست میآورد». اما ولف و بردان حق دارند: مشکل این است که نهادها مردم را شکست دادهاند، نه برعکس.
هر دو نویسنده برای راه حل به دولت مراجعه می کنند. باردان استدلال میکند که جوامع مدرن میتوانند این روند را با توزیع عادلانهتر ثروت، با استفاده از طیف وسیعی از ابزارها، به ویژه درآمد پایه جهانی – پرداختی منظم به همه مردم یک کشور بدون توجه به امکاناتشان، معکوس کنند. ولف فکر می کند که پاسخ در تقویت شبکههای ایمنی اجتماعی و سرمایه گذاری در مشاغل بهتر نهفته است. هیچ یک از نویسندگان به یک راه حل مهم دیگر توجه کافی نم کنند: تنظیم فناوری به گونهای که به جای حذف مشاغل، بهرهوری کارگران را بهبود بخشد.
اما هر دو نویسنده به درستی یک مانع اساسی را برای هر راه حلی تشخیص میدهند: اگر مردم از اعتماد به نهادهایی که زندگی آنها را اداره می کنند، خودداری کنند، اجرای همه این اقدامات دشوار خواهد بود.
چرخشهای اقتدارگرایانه غربی
این دو کتاب با بررسی دقیق چگونگی شروع به فروپاشی دموکراسی، از جمله عواملی که منجر به افزایش نابرابری، ناامنی،آغاز میشوند. آنها سپس توضیح میدهند که چرا این تنشها به چرخش اقتدارگرایانه در مکانهای متنوعی مانند برزیل، مجارستان، هند، ترکیه و ایالات متحده منجر شده است.
اما توضیحات آنها متفاوت است. باردان بیشتر بر نابرابری تمرکز میکند و پیشنهاد می کند که با افزایش شکاف درآمدی بین فقیر و غنی، ناامنی اقتصادی افزایش یافته است. تحلیل او به طرز تازهای مختصر است و اغلب توسط مطالعات آکادمیک اخیر پشتیبانی میشود.
ولف گزارش پیچیدهتر و گستردهتری ارائه میکند و ضعفهای ساختاری در نسخه خاصی از دموکراسی را که غرب در پنج دهه گذشته به کار گرفته است، برجسته میکند، نوعی حکومت که فقرا و طبقه کارگر را نادیده گرفته است. در عوض، بسیاری از دموکراسیها با اشتیاق از جهانی شدن سریع، مقرراتزدایی و دیگر ترتیباتی که منافع سرمایه را بر منافع نیروی کار ترجیح دادهاند، استقبال کردهاند. رهبران ادعا کردند که این تغییرات به نفع همه است، اما در واقعیت، افرادی که در پایینترین سطح نردبان اجتماعی قرار دارند، هزینهها را متحمل شدند و دستاوردهای کمی را دیدند، بهویژه که دموکراسیها نتوانستند شبکههای ایمنی خود را برای کمک به ضعفا تقویت کنند. ولف به درستی پیوندهای صمیمی بین فروپاشی رفاه جمعی و بحران دموکراسی را شناسایی می کند.
ایالات متحده را بگیرید. از اوایل دهه ۱۹۴۰ تا ۱۹۷۰، ثمرات رشد اقتصادی به طور گسترده مشترک بود. دستمزدهای واقعی به سرعت رشد کرد – به طور متوسط هر سال بیش از دو درصد برای کارگران با مهارت بالا و با مهارت پایین. و از پایان جنگ جهانی دوم تا سال ۱۹۸۰، نابرابری کلی به میزان قابل توجهی کاهش یافت. با این حال، از سال ۱۹۸۰، دستمزدهای واقعی در میان کارگران دارای مدرک تحصیلات تکمیلی و مهارت های تخصصی همچنان افزایش یافته است، اما برای کارگران، به ویژه مردان، که فقط مدرک دبیرستان دارند یا اصلاً مدرک ندارند، رکود یا حتی کاهش یافته است. در این میان، سهم کل درآمدی که به یک درصد ثروتمندترین خانوارها میرسد تقریباً دو برابر شده است – از ده درصد در سال ۱۹۸۰ به ۱۹ درصد امروز. به بیان ساده، ایالات متحده رفاه جمعی را به نفع مدلی رها کرد که در آن تنها اقلیتی از مردم از رشد اقتصادی سود می برند در حالی که بقیه در گرد و غبار رها میشوند.
وضعیت در بسیاری دیگر از کشورهای غربی به دلیل حداقل دستمزد بالاتر، چانهزنی جمعی و هنجارهای اجتماعی علیه نابرابری در محیط کار، کمتر وخیم است. با این حال، اکثر کشورهای صنعتی شاهد رکود یا کاهش درآمد واقعی کارگران با تحصیلات پایین بودهاند در حالی که ثروتمندان ثروتمندتر شدهاند. با توجه به این تصویر، به راحتی میتوان با اصرار ولف بر مقصر بودن اقتصاد در عدم ارائه یکنواختتر مزایای رشد موافقت کرد.
دوراهی امنیت
باردان، در مقابل، استدلال میکند که مشکل لزوما نابرابری نیست، بلکه ناامنی است؛ یک اضطراب گستردهتر در مورد نگرانیهای مادی و تغییرات فرهنگی. به عنوان یک تشخیص، این تاکید در کل قانع کننده نیست. به عنوان مثال، ناامنی اقتصادی در ایالات متحده به اندازه نابرابری در ۵۰ سال گذشته افزایش نیافته است. به لطف یک سری اصلاحات اجتماعی که توسط رئیس جمهور ایالات متحده لیندون جانسون آغاز شد، فقر از دهه ۱۹۶۰ بسیار کمتر شده است. سوءتغذیه و فقر کودکان به ویژه در طول همهگیری به شدت کاهش یافت، زیرا دولت ایالات متحده شبکه امنیت اجتماعی را تقویت کرد، اگرچه این پیشرفت ها از آن زمان شروع به معکوس کردند. در طول نیم قرن گذشته، ایالات متحده از نظر اقتصادی امن تر شده است، حتی اگر کمتر به سمت برابری گام برداشته باشد.
خود باردان ناامنی اقتصادی را تنها عامل افول دموکراسی نمیداند. او معتقد است که ناامنی فرهنگی نیز مقصر است، زیرا گروههای نسبتاً ممتاز، مانند مردان سفیدپوست در ایالات متحده، با تضعیف سلسله مراتب اجتماعی قدیمی احساس خطر میکنند. او درست میگوید که چرخش ضد دمکراتیک کنونی در سراسر جهان یک عنصر فرهنگی عمده دارد؛ اما اینکه آیا ناامنی فرهنگی چارچوب مناسبی برای درک آن است، چندان روشن نیست.
توهم شایستهسالاری
اگرچه ولف از یک برچسب واحد برای توصیف بیماریهای دموکراسی چشمپوشی میکند، اما میداند که یکی از دلایل اصلی آنها از دست دادن شهروندی دموکراتیک است – این ایده که برای کارکرد یک دموکراسی، شهروندان باید مسئولیتهایی را در قبال جامعه و نهادهای خود بپذیرند. ایدهٔ ولف شامل یک تاریخ طولانی است. یونانیان باستان دموکراسی را با وظایف شهروندان، از جمله دفاع از شهر یا ایالت خود و کمک به مردم اطراف خود، درگیر میدانستند. اما دموکراسی غربی در اواخر قرن بیستم از وظایف شهروندی جدا شد. تودهها تشویق شدند تا از قدرت دموکراتیک استفاده کنند و در عین حال از فداکاری برای خیر دیگران مبرا بودند.
این قطع ارتباط در دوران ریاست جمهوری جورج دبلیو بوش تقریباً مضحک شد. اندکی پس از حملات ۱۱ سپتامبر، در حالی که ایالات متحده آماده ورود به دو جنگ بزرگ بود، رئیس جمهور به آمریکاییها گفت که وظیفه آنها چیست. بوش گفت: «پرواز کنید و از مقاصد عالی آمریکا لذت ببرید. به دیزنی ورلد در فلوریدا بروید. تنها تعداد کمی از مردم، که بسیاری از آنها از پیشینه های کم درآمد بودند، انتظار میرفت که به ارتش بپیوندند و جان خود را برای کشور خود به خطر بیندازند. از بقیه صرفاً خواسته شد تا بر ترس خود از پرواز برای تحریک اقتصاد غلبه کنند، بدون اینکه مصرف یا آسایش خود را از دست بدهند. در واقع، در زمان نیاز، رئیس جمهور از آمریکاییها خواست که مصرف کننده باشند، نه شهروندان دموکراتیک کامل.»
اما این فقط نومحافظهکاران و سیاستمداران دست راستی نیستند که به تضعیف شهروندی دموکراتیک کمک کردهاند. همانطور که ولف تاکید میکند، بسیاری از چپها و میانههای لیبرال خواستار مهاجرت آزادتر به کشورهای صنعتی شدهاند، بدون توجه به اینکه این هجوم چگونه شهروندی و دموکراسی را تحت تاثیر قرار میدهد. اگر تعداد زیادی از مهاجران برخی از ارزشها و حقوق اساسی کشور میزبان خود را رد کنند – مانند آزادی انتقاد یا تمسخر مذهب – ممکن است بومیان آنها را به عنوان تضعیف ماهیت قرارداد اجتماعی تلقی کنند، همانطور که در دانمارک اتفاق افتاد.
ولف همچنین به جنبه دیگری از یک دگرگونی فرهنگی بزرگتر اشاره میکند، اما به آن توجه کافی نمیکند: اینکه چگونه خودپسندی از شایستهسالاری، اضطراب کارگران کمتر ثروتمند در غرب را عمیقتر کرده است. اگر دموکراسی ها واقعا شایستهسالار هستند، پس افرادی که موفق می شوند سزاوار موفقیت خود هستند، در حالی که کسانی که شکست می خورند سزاوار شکست خود هستند. البته هیچ جامعهای واقعا شایستهسالار نیست. امتیازات (یا فقدان آن) زندگی اکثر مردم را شکل میدهد. همانطور که مایکل سندل، فیلسوف هاروارد تاکید کرده است، توهم شایستهسالاری اثرات مخربی داشته است: به بسیاری از آمریکاییهایی که شاهد کاهش یا رکود درآمد واقعی خود بودهاند، تلویحا یا صریحا گفته می شود که بدبختی آنها تقصیر خودشان است. پس جای تعجب نیست که بسیاری از کسانی که پشت سر گذاشته شدهاند، اکنون نهادهای دموکراتیک را که نماد آن نوع شایستهسالاری است که مردم را مقصر مصیبت خود میداند، رد میکنند.