خبرگزاری فارس-تهران، فرهاد ابوالفتحی: دوست دارم برگردم به گذشته، به حدود ۱۶ سال پیش که کلاس سوم ابتدایی بودم؛ برگردم و بروم توی مدرسهمان و درِ اتاق آقای مدیر را بزنم و بگویم: «آقا اجازه، آقا معلم اینجاست؟» و او بگوید: «بله هنوز اینجاست؛ آقای معلم سالهاست منتظر توعه.» و من آن ۵۰۰ تک تومانی را به آقای معلم بدهم.
توی چنین ایامی بود که معلممان آقای مرادی گفت فردا نفری ۵۰۰ تومان با خودتان به مدرسه بیاورید. گفتم: «ببخشید آقا برای چی؟» پوزخندی زد و گفت: «یهبار شد ما چیزی بگیم و تو انقلت نیاری ابوالفتحی؟» گفتم: «خب آقا پول مفتی… یعنی ببخشید… پول، وقتی نیازی نیست بدیم چرا باید بیاریم آقا؟ اونم وقتی آقا ۵۰۰ تومن کم چیزی نیست آقا.»
دوباره خندید و گفت: «از دست تو… تو بیار مطمئن باش پشیمان نمیشی.» و از کلاس زد بیرون. زنگ مدرسه که به صدا درآمد پشتبندش رفتم دفتر. آقای معلم پا روی پا انداخته بود و داشت با آقای مدیر در مورد چیز مهمی حرف میزد. چرا میگویم مهم چون عین وقتهایی که بهطور جدی سر کلاس مبحث کسر را برایمان توضیح میداد دستهایش را در هوا میچرخاند و بعد به هم چفتشان میکرد.
گفتم: «آقا اجازه؟ آقا نگفتی چرا باید پول بیاریم.» زد روی پای معلم کلاس پنجمیها و گفت: «آقای شیراوند اصلا کاش این ابوالفتحی رو ببری برای خودت و بجاش کل دانشآموزان پایه پنجم را بدی به من. از بس که من رو سینجین میکنه این یه وجب بچه» بعد رو کرد به من و خندید و گفت: «نمیخواد بیاری بچه. کچلمون کردی، برو خودم به جات ۵۰۰ تومان میذارم.». بعد خم شد و یک مشت شکلات برداشت و ریخت توی جیب شلوارم.
آن روز تا رسیدم خانه شکلات خوردم. هر دانشآموزی آن موقع آرزویش بود یکبار هم که شده از شیرینی و شکلاتهای توی دفتر که هر روز از پشت پنجره رو به حیاط، برایمان دست تکان میدادند، بخورد. به خانه که رسیدم خیلی با عجله و جناییطور جریان را گذاشتم کف دست پدرم. انگار تصورم این بود که آقای معلم با آن کارش میخواهد بزرگترین اختلاس زمان را رقم بزند.
پدرم اولش کلی خندید. بعد دستم را گرفت و به سمت خودش کشید و یک بوسه صاف گذاشت وسط پیشانیم و گفت: «آفرین که برای هر چیزی دنبال جوابی.» بعد بلند شد و رفت توی اتاق خواب و پیراهنش را آورد. بعد دست گذاشت توی تکجیب جلوی پیراهن که همیشه جای امن پولهایش بود و ۲ تا ۵۰۰ تومانی بیرون کشید. ۱۰۰۰ تومان آنموقع شاید پول تو جیبی ۲ هفتهام بود. بعد گفت: «من که نمیدونم آقا معلم پول برای چی میخواد. ولی معلمت مرد خوبیه. شاید کار مهمی داره. ۵۰۰ تومانش را فردا ببر برای آقای معلم، ۵۰۰ تومانش هم جایزه خودت.»
فردا که رفتم مدرسه باز شیطونیم گل کرد و ۵۰۰ تومان را به آقای معلم ندادم. توی مسیر مدرسه با خودم کلی فکر کرده بودم که پول را بدهم یا نه. حتی چندبار خوب یا بد کردم. فکر کنم یکی دو بار هم «پول را بدم»، «پول را ندم» را امتحان کردم. و هربار قرعه به نام «پول را بدم» افتاد. اما من روی حرف خودم ماندم و همه بچهها نفری ۵۰۰ تومان آوردند، و صاف گذاشتند روی میز آقای معلم. من هم که مبصر کلاس بودم اسمشان را یکییکی نوشتم و دادم به آقای معلم و توی دلم کلی برایشان تأسف خوردم. آقای معلم هم دو طرف صورتم را بوسید و پولها را برداشت گذاشت توی جیبش و گفت: «خدا خیرت بده که کمک کردی. فردا با پولاتون کار دارم.»
فردا از خواب که بیدار شدم کل همّ و غمّم این بود که ببینم آقای معلم امروز میخواهد با پول بچهها چه گلی به سرمان بزند. راستش اولش فکر کردم، معلمها که اختلاس بلد نیستند، حتما باز کسی از بیرون آمده و شیشهای از مدرسه شکانده و آقای معلم باز میخواهد به بهانه اینکه نمیدانم کِی توپمال حین فوتبال به شیشه خورده و شیشه ترک برداشته و حالا با بادی چیزی ریخته، پولش را از ما بگیرد.
اولین نفری بودم که آن روز به مدرسه رسیدم. پیکان قرمز آقای معلم در مدرسه پارک شده بود. آقای معلم برعکس روزهای دیگر زودتر از همه آمده بود. وقتی رفتم توی مدرسه دیدم چهارپایه گذاشته و دارد کاغذ رنگیهای بلندبالایی را با پونز میزند به سقف راهرو. کلی هم بادکنک ریخته بود روی میز که هیچکدامشان باد نشده بودند. چندتا کیسه پر هم کنار میز بود.
آقای معلم تا چشمش به من افتاد تعجب سراسر وجودش را در بر گرفت و یکجورهایی ذوق افتاد توی صورتش. با دستهایش کاغذ رنگیها را گرفته بود و پونزی را هم با لب. با سر بهم اشاره کرد که بروم کنارش. یک گوشه کاغذ رنگی را که گذاشت رو سقف، دستش را برداشت و پونز را از لبهایش گرفت و کوبید روی کاغذ رنگی. بعد آمد پایین و با دستان خشکش و ترکهایش که فقط انگشتهایش اندازه ساعد بچه کوچکی بود لپهایم را کشید و گفت: «خدا رسوندت آقا فرهاد.»
جملهاش را هنوز کامل نکرده بود که از ذوق ده بار آب دهانم را قورت دادم. بعد گفت: «کاغذ رنگیها با من، بادکنکها با تو. تا بچهها نیومدن کار را باید تمام کنیم.». تا ساعت یک ربع به ۸ شد و بچههای مدرسه کمکم آمدند ۳۰ تا بادکنک را باد کردم و آقای معلم هم کاغذرنگیها را روی سقف آویزان کرد و بادکنکها را با چسب زد روی دیوار. آخرسر هم روی تابلوی هر کلاس پوستر بزرگی زد که نقاشی دوتا مرد بود که از تو صورتشان نور میبارید. پایین پوسترها با خط شکسته چیزهایی نوشته شده بود که خواندنش آن موقع برایم کمی سخت بود.
بعد هم دست من را گرفت و پلاستیکها را برداشت و رفتیم دفتر تا ساعت ۸ شد دوتا چای ریخت و قندان را پر کرد و گذاشت جلویم و گفت: «قبولت باشه پسر. خسته که نشدی؟». من هم سری تکان دادم و گفتم: «اجازه نه آقا.» بچهها که آمدند زنگ صف را زد. بعد هم صف تشکیل داد. سر صف گفت: «امروز فقط قرآن میخونیم. بقیه مراحل صف هم امروز نوش جونتون. بجاش سر هر کلاس برنامه داریم.»
هر دانشآموزی رفت سر کلاس خودش و ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه شد. ۱۰ دقیقه بود که با بچهها زل زده بودیم به کاغذ روی تابلو و در موردش حرف میزدیم. یکی از بچهها گفت: «فکر کنم آقا معلم پولهامون رو داده این نقاشی را خریده برای کلاس.»
یکهو صدای آهنگی پیچید توی کلاس. خواننده داشت عربی میخواند: «کل صبحٍ و کلِ إشراق؛ أیا…» و بعدش به فارسی گفت: «زد مارِ هوا؛ بر جگرِ غمناکم/ سودی نکند؛ فسونگرِ چالاکم / آن یار که عاشقِ جمالش، شدهام/ هم نزد وی است رقیه و تریاکم» به یکی از بچهها گفتم: «آهنگ همون فیلمه که دیشب تلویزیون پخش کرد. اسمش چی بود؟»
که آقای معلم آمد توی کلاس. نایلونهای پر همراهش بودند. گفت: «بچهها هرکی سرجاش بشینه.» همه بچهها غافلگیر شده بودند. آقای معلم یک کیسه تخمه خریده بود. یک کیسه آلوچه. کلی بادکنک. چند بسته پفک توپی و یک جعبه شیرینی. بعدش هم نشست روی میز و هر کدام یکییکی رفتیم و سهممان را گرفتیم.
آن روز هرکی میرفت آقا معلم روی سرش را میبوسید و میگفت: «عیدت مبارک پسر گلم». آن روز آقای معلم از هر روزی خوشحالتر و مهربانتر بود. آن روز آقای معلم از مرد بزرگی که از چهرهاش نور میبارید کلی خوبی برایمان گفت. آن روز را هیچوقت فراموش نمیکنم. فردای آن روز «عید غدیر» بود و آقای معلم جشن غدیر را یک روز زودتر برای ما برگزار کرد. بعد آن روز من بارها تأسف خوردم که چرا آن روز آن ۵۰۰ تومان را شیطنت کردم و به آقای معلم تحویل ندادم؛ آقای معلم که گفته بود: «مطمئن باش پشیمان نمیشی.»
عکسها تزئینی هستند.
پایان پیام/