آرام باش فاطمه، من هستم - افق اقتصادی

آرام باش فاطمه، من هستم - افق اقتصادی
یکشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳ / قبل از ظهر / | 2024-11-24
کد خبر: 151216 |
تاریخ انتشار : ۱۷ مهر ۱۴۰۲ - ۱:۵۲ |
204 بازدید
۰
3
ارسال به دوستان
پ

شیشه می‌شکستند، سنگ پرتاب می‌کردند، هرچیزی که قابل اشتعال بود را آتش می‌زدند. اوضاع به قدری وخیم بود که حتی افتاده بودند به جان مردم عادی و مردم در دور و نزدیک از سنگ‌های آن‌ها در امان نبودند.

آرام باش فاطمه، من هستم

خبرگزاری فارس – تهران، بارها شنیده بودیم از متعدد آدم‌هایی که بترسید از روزی که ایران سوریه شود، پس نگذارید؛ اما از یک گوش می‌شنیدیم و از آن یکی بیرون می‌کردیم. باورمان نمی‌شد روزی برسد که در برخی خیابان‌های ایران سوریه را شاهد باشیم.

خبر رسیده بود پسران و دخترانی چند، ریخته‌اند در نقطه‌ای در جنوب غرب تهران در محله امام‌زاده حسن و آرامش شهر را لگدمال می‌کنند. آتش در آن محله شعله می‌کشید و ترس بود که به دل کوچک و بزرگ می‌افتاد. دختر بچه‌ها سر از پنجره اتاق خود در می‌آوردند و کوچه را که می‌دیدند پرده اتاقشان را زود می‌کشیدند و زبانشان از ترس بند می‌رفت.
 

آرام باش فاطمه، من هستم

سلمان امیراحمدی و فرزندانش

این آدم‌ها خوب فهمیده بودند سوریه شدن یعنی چه!

برخی‌ افراد در این چند روزه سرشان شلوغ شده بود. تا خبر از آشوب در جایی می‌رسید در چشم بهم زدنی خود را به آنجا می‌رساندند. این آدم‌ها خوب فهمیده بودند سوریه شدن یعنی چه! خبر آشوب و آتش و رعب مردم که به بچه‌های گردان فاتحین رسید، پریدند پشت موتورهایشان و راه افتادند. حدودا ۱۵ نفری می‌شدند. مقصدشان محله فلاح تهران و امام‌زاده حسن بود. به محله که رسیدند، دیدند همه جا را آتش زده‌اند؛ تابلوهای راهنمایی و رانندگی و غیره را کنده‌ و سد راه کرده‌اند و کار به جای رسیده که برخی‌ها آویزان علمک‌های گاز شده‌‌اند. علمک‌های شکسته پهن زمین شده بود.

هر روز چند نفر اراذل و اوباش برای خانم‌ها مزاحمت ایجاد می‌کردند پس بچه‌ها هر شب در آن محله نگهبانی دادند

به سمت خیابان سجاد شمالی رفتند و از آنجا وارد چهاراه فلاح شدند. بدون وقفه از موتورهایشان پایین آمدند و شروع کردند به پاکسازی مسیر. راه، راه رفت و آمد مردم بود و باید باز می‌شد. در آن لحظه دیگر خبری از آشوبگران نبود و محله در امن و امان به سر می‌برد. تقریباً خیابان را باز کرده بودند و حالا تصمیم گرفتند که برگردند‌. 

در بین جمع پانزده نفره، دو برادر بود به اسم‌های سلمان و محمدعلی. سلمان و محمدعلی بچه‌های خانواده‌‌ای بودند که قبلا شهید داده بود. در این خانواده مدت‌ها قبل در سال ۸۵ برادر بزرگتر سلمان، روح الله در راه امر به معروف شهید شده بود. ماجرا از این قرار بود که هر روز چند نفر اراذل و اوباش آن محلات در اطراف مسجد می‌ایستادند و برای خانم‌ها مزاحمت ایجاد می‌کردند، تا اینکه بچه‌های بسیج قرار گذاشتند و هر شب در آن محله نگهبانی دادند.

و روح الله شهید شد، وقتی که با سلمان به برخی اراذل و اوباش تذکر داده بود و آن‌ها دست از سر برخی دخترها برداشته بودند و حالا نوبت نگهبانی دو برادر تمام شده و در راه برگشت به خانه بودند، از پشت سر به آن‌ها حمله کرده بودند و برادر بزرگتر در شهادت بر برادر کوچکتر پیشی گرفت.
 

آرام باش فاطمه، من هستم

از سمت راست روح الله، سلمان و محمدعلی امیراحمدی

در حین برگشت به نزدیکی مسجد امام سجاد علیه السلام رسیدند، به خیابانی که به سمت بازار مبل می‌رفت. به بچه‌های گروه اطلاع دادند که در این خیابان درگیریست و آشوبگران آتش به پا کرده‌اند. بچه‌ها وارد خیابان شدند. فضای خیابان به دور از آرامش بود. اغتشاشگران ۵۰-۶۰ متر جلوتر را کاملا بسته بودند‌.

روی پشت بام و پشت پنجره‌ها را پر کرده بودند از سنگ، از موزاییک شکسته و حتی از پیک‌نیک‌هایی که اگر روی سر کسی فرود می‌آمدند، حتما کارش تمام بود

آن‌ها خیابان را طوری در دست گرفته بودند که هرکاری دلشان می‌خواست می‌کردند. شیشه می‌شکستند، سنگ پرتاب می‌کردند، هرچیزی قابل اشتعال بود را آتش می‌زدند و به کرکره مغازه‌های مردم و امثالهم آسیب می‌رساندند. اوضاع به قدری وخیم بود که حتی افتاده بودند به جان مردم عادی و مردم در دور و نزدیک از سنگ‌های آن‌ها در امان نبودند. آمده بودند که به خیال خودشان ایران را سوریه کنند.

بچه‌ها تقسیم شدند. چند نفر با موتور رفتند و کمی آنورتر به باز کردن راه و خفه کردن آتش مشغول شدند. هرچند آتش‌ چنان شعله می‌کشید که به این راحتی‌ها خفه‌شدنی نبود. چند نفر هم برای پاکسازی سمت و سوی کوچه را در پیش گرفتند. سلمان و محمدعلی هم در همین دسته بودند.

هفت‌هشت متر مانده به راه‌بندان، از سمت چپ و داخل کوچه بچه‌ها سنگ‌باران شدند. اینجا برخلاف جاهای دیگر که آرام و پاکسازی شده بود، اغتشاشگران از کوچه بیرون نمی‌رفتند. اینجا لانه‌یشان بود، خصوصا لانه لیدرها و کله‌گنده‌هایشان. یکی یکی می‌رفتند توی خانه‌ها و در پشت بام‌ها سنگر می‌گرفتند. روی پشت بام و پشت پنجره‌ها را پر کرده بودند از سنگ، از موزاییک شکسته و سالم و حتی از پیک‌نیک‌هایی که اگر روی سر کسی فرود می‌آمدند حتما کارش تمام بود. 
 

آرام باش فاطمه، من هستم

سلمان امیراحمدی

کاش من جای تو بودم، جانِ برادر

همسایه‌ها به سطوح آمده بودند. چند نفری از آشوبگران حالا سنگر گرفته بودند. ناگهان از نقطه‌ای مشرف به بچه‌ها یکی به بچه‌ها شلیک کرد. سلمان در یک متری برادر بود. محمدعلی به خودش نگاه کرد؛ تیر به او نخورده بود. ترس وجودش را فرا گرفت. سلمان را نگاه کرد. قدرت باز کردن چشم‌هایش را نداشت. اگر سلمان هم مثل روح الله …!

۵۲ ساچمه‌ از قلب به بالای سلمان را نشانه رفته‌ بود

چشمانش را که باز کرد سلمان را دید؛ چقدر سلمان مثل داداش روح الله شده بود. سلمان روی زمین پهن شده بود، خونش می‌جوشید و صورتش در خون گم شده بود. محمدعلی نزدیک شد و به برادر زل زد. محمدعلی خشکش زده بود. زخم بزرگی بر گلوی سلمان نشسته بود. اولش فکر کرد برادر تیر خورده است.

کوچه شش متری، تاریک بود. محمدعلی که نزدیک شد صورت برادر را دید که از حجم ساچمه‌های اصابت کرده سوراخ سوراخ شده است. یک تیر شلیک شده بود اما ۵۲ ساچمه‌ از قلب به بالای سلمان را نشانه رفته‌ بود. محمدعلی جان راه رفتن نداشت، جان حرف زدن هم. توی دلش گفت کاش ساچمه‌ها بر قلب من می‌نشستند جانِ برادر. یک لحظه با خودش فکر کرد اگر بلایی به سر سلمان بیاید به محمدصالحِ سلمان بگوید بابایش کجاست؟
 

آرام باش فاطمه، من هستم

سلمان امیراحمدی

حوالی ساعت ۲۱ شب سلمان را به زور از کوچه بیرون بردند. سرت را که بالا می‌آوردی سرت را نشانه‌ می‌گرفتند. سلمان را به بیمارستان منتقل کردند، نبض نداشت. سلمان را به اتاق احیا بردند. عوامل بیمارستان نیم ساعت روی زخم‌های سلمان کار کردند. اما سلمان برگشتنی نبود. سلمان مدت‌ها بود پر کشیده بود. شاید همان روزی که پرکشیدن برادرش روح الله را دیده بود!

«سلمان امیراحمدی» متولد ۱۲ مرداد ۶۶، مأمور نیروی انتظامی نبود؛ او مأمور نیروی امنیتی هم نبود؛ شغل سلمان هیچ ارتباطی به امور نظامی نداشت و هیچ اجباری برای حضور در ماموریت‌های نظامی نبود؛ سلمان یک بسیجی بود که نمی‌توانست حتی یک لحظه به سوریه شدن این خاک فکر کند. سلمان از همه تعلقاتش دل کند؛ از مادر، همسر، دو فرزند، خواهر، برادر، زندگی، شغل، آینده، پیشرفت و خوشبختی‌اش.
 

آرام باش فاطمه، من هستم

سلمان امیراحمدی و پسرش محمدصالح

سلمان زندگی آرام و بی‌حاشیه‌ای داشت، با تحصیلاتی عالی و شغل کارمندی در یک بیمارستان. ۱۱ سال بود به همسرش دل داده بود و حاصل این دلدادگی دو فرزند پسر شد. محمدصالح پسر بزرگ سلمان است؛ او عاشق باباست و هر شب چشم به راه بابا می‌ماند تا از سر کار برگردد و با او بازی کند و عباس پسر کوچکتر است و محمدصالح هر روز دستش را می‌گیرد و با هم زل می‌زنند به عکس بابا سلمان و با او تمرین بابا گفتن می‌کند.

آرام باش فاطمه، من هستم

فاطمه اسلامی‌فر، همسر شهید سلمان امیراحمدی خاطرات زیادی از ۱۱ سال زندگی مشترک با آقا سلمان دارد؛ «می‌گوید آقا سلمان کارمند بیمارستان لبافی‌نژاد و مشغول به تحصیل در مقطع فوق لیسانس مدیریت بود؛ دوران زندگی ما خیلی خوب اما کوتاه بود. فکر نمی‌کردم لذت این زندگی اینقدر زود تمام شود. فقط می‌توانم بگویم همه چیز خیلی عالی بود، همسرم سنگ تمام در زندگی می‌گذاشت، مردم‌دار بود، احترام زیادی به پدر و مادرش می‌گذاشت و هر زمان که منزل مادرش می‌آمد، دست و پای مادر را می‌بوسید.
 

آرام باش فاطمه، من هستم

سلمان امیراحمدی

همسرم به دست و دلبازی و کمک‌های جهادی و هیئتی بودن، مشهور بود. با بچه‌ها خیلی بازی می‌کرد و محمدصالح وابستگی زیادی به پدر داشت و بدون حضور پدر سر سفره، شام نمی‌خورد و در این مدتی که گذشته محمدصالح روز شماری می‌کند که چرا پدر به خانه برنگشته و این شب‌ها همچنان منتظر است تا پدر بیاید و دست بر سرش بکشد تا خوابش ببرد.

به او می‌گویم به پدرت افتخار کن، او زنده است

محمدصالح روحیه خوبی دارد. به او می‌گویم که به پدرت افتخار کن، او زنده است و همیشه کنارت حضور دارد، دستش بر شانه‌های توست، همیشه قوی و محکم باش و وقتی دلتنگ پدر است با او صحبت می‌کنم تا آرام شود.

راستش نبود سلمان خیلی سخت است؛ فقط صبر زینبی است که این دلتنگی را آرام می‌کند، حس می‌کنم که این شهدا دستشان را برروی قلبم گذاشتند و آرامش خاصی می‌دهند که بتوانیم صبور باشیم. همسرم به آرزوی قلبی‌اش رسید. او درباره شهادت می‌گفت: «وقتی من شهید شدم متوجه می‌شوید که من کی‌ام و چقدر مظلومم». وقتی اینطور به شهادت رسید مظلومیت شهید را درک کردیم.
 

آرام باش فاطمه، من هستم

سلمان امیراحمدی

آخرین دیدار ما همان شبی بود که برای رفتن به بسیج آماده می‌شد. ساعت ۷ شب بود که مثل روزهای قبل خداحافظی کردیم. فکر می‌کردیم دوباره برمی‌گردد. آن شب محمدصالح پدرش را ندید که با او خداحافظی کند. تا زمانی که پیکر مطهر ایشان را ندیده بودم، دلشوره‌ای داشتم که نمونه نداشت. اما وقتی همسر شهیدم را در معراج الهشدا دیدم آرامش خاصی به دلم دست داد و حس کردم دستش را روی قلبم گذاشته و می‌گوید: «آرام باش فاطمه، من هستم».

پایان پیام/


✅ آیا این خبر اقتصادی برای شما مفید بود؟ امتیاز خود را ثبت کنید.
[کل: ۰ میانگین: ۰]
نویسنده: 
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم افق اقتصادی در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام‌هایی که حاوی توهین، افترا و یا خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشد منتشر نخواهد شد.
  • لازم به یادآوری است که آی‌پی شخص نظر دهنده ثبت می شود و کلیه مسئولیت‌های حقوقی نظرات بر عهده شخص نظر بوده و قابل پیگیری قضایی میباشد که در صورت هر گونه شکایت مسئولیت بر عهده شخص نظر دهنده خواهد بود.
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    نظرتان را بیان کنید