خبرگزاری فارس – تهران؛ فرهاد ابوالفتحی: مینشینم پای صحبتهایش. همسر شهید است، شهید مدافع امنیت «حسین تقیپور». شهیدی که در خواب از حاج قاسم درجه گرفته. هرموقع میگوید حسین، گل از گلش میشکفد.
راوی: همسر شهید
ارشیا پسرم پا گذاشته جای پای پدرش. عاشق نظام و بسیج و فعالیتهای بسیجی و اینطور کارهاست. از هیچ کدامشان نمیگذرد. معمولاً توی همه برنامههای بسیج شرکت میکند. حسین آقا خیلی دوست و رفیق داشت. آدمهای مهربان همینطورند. دور و برشان همیشه پر است. یکبار که میبینیشان یا به اصطلاح همنشینشان میشوی، دیگر بخواهی هم نمیتوانی ولشان کنی. ارشیا یک روز رفت پیش دوستان پدرش، در حاشیه یکی از برنامههای بسیج بود فکر کنم. همدیگر را که دیده بودند نشسته بودند به گپ و گفت. آن روز گویا آن دوست حسین آقا یک کاپشن نظامی تنش بوده. کاپشن دل ارشیا را میگیرد. ارشیا برمیگردد و میگوید: عمو این کاپشن رو هدیه میدی به من؟ دوست حسین آقا هم به صراحت میگوید: نه. ارشیا میگوید: چرا عمو؟ دوست حسین میگوید: چون یادگاریه. یادگار حاج قاسم. توی سوریه بهم هدیه داده.
کاش یک یادگاری از حاج قاسم داشتیم
آن روز ارشیا که آمد خانه پکر بود. هنوز کف پاهایش، فرشمان را لمس نکرده بود که فهمیدم یک چیزیش هست. حس و حال حرف زدن نداشت. انگار کسی چیزی بهش گفته بود. انگار کسی دلخورش کرده بود. اخمهایش توی هم بود. ولش میکردی تا مدتها با کسی حرف نمیزد. کلا از وقتی پدرش را شهید کردهاند حال و روز خوبی ندارد. پدرش همه چیزش بود، همبازیش حتی. مینشستند کنار هم، گل میگفتند و گل میشنفتند. پدرش که رفت همه چیزش را از دست داد انگار. انگار کاخی بود که ستونهایش را ازش ستانده بودند. کمی که گذشت به تکاپو افتادم که ازش حرف بکشم. گفتم: چی شده ارشیا جانم؟ نتوانست چیزی نگوید. حالا یا بخاطر اینکه من ازش میخواستم حرف بزند. یا چون حرفی نبود که بتواند نگویدش. ماجرا را برایم شرح داد. اینکه از دوست پدرش خواسته بود کاپشنش را هدیه بگیرد و او نداده بود.
سعی کردم کمی آرامش کنم. درکش میکردم. شاید هرکس دیگری هم جای او بود دلش میگرفت. چه کسی هست که دلش نخواهد اینطور هدیهای را؟ هدیهای که یادگار حاج قاسم باشد. اما گفتم: ارشیا پسرم نباید به عمو میگفتی. زشت بود. سری تکان داد و باز ابروهایش را بهم گره زد. گفت: نه نبود.
راستش خودم هم دوست داشتم از حاج قاسم یک یادگاری داشته باشیم. توی دلم گفتم: راست میگی مامان، کاش یه یادگاری از حاج قاسم توی خونمون داشتیم. ولی خب نمیشد. امکانش نبود. ارشیا را آن شب قانع کردم. کلی حرف زدیم. کمی آرام شد. بعدش خوابیدیم. قبل خواب کلی فکر کردم. ماجرای آن روز را دوباره مرور کردم. خصوصاً حرفهای ارشیا را. و حال و روزش را بیشتر. همان شب خواب حسین آقا را دیدم. باز خوشمعرفتی کرده بود.
کاش اینجا بودی حسین
حسین آقا تنهایم نگذاشته بود. مثل همیشه که تنهایمان نمیگذاشت. آخر حسین به من قول داده بود. گفته بود خوشبختت میکنم. گفته بود نمیگذارم آب توی دلت تکان بخورد. خوشبختم هم کرد. نگذاشت آب توی دلم هم تکان بخورد. حتی توی دوران کرونا. آن ایام من هم کرونا گرفته بودم. یک روز که حالم کمی بهتر شده بود دیدم چیزی توی خانهمان نیست. مسؤول خرید من بودم. رفتم بیرون برای خرید. حسین باهام عهد کرده بود که در طول روز هرجا هستم ساعت پنج که از سر کار بر میگردد خانه باشم. عاشق این بود وقتی در میزند، در را من برایش باز کنم. بعد ۲ تا چای بریزم و بنشینیم با هم چای بخوریم. انگار اینطور خستگیش در میآمد. پس من هم هرطور که شده ساعت پنج را همیشه خانه بودم. دلم نمیآمد بیاید و ببیند من نیستم. هرطور بود خودم را میرساندم.
آنروز من حالم خوب نبود. انگار سرگیجه داشتم. اصلا قاعده حسین توی ذهنم نبود. همینطور رفتم بیرون. اصلا در قید و بند ساعت نبودم. وقتی خریدهایم تمام شد جان برگشتن نداشتم. به خریدها که نگاه میکردم توی خودم نمیدیدم که بتوانم بردارمشان. اما چه میشد کرد. خم شدم تا وسایل را بردارم. باید برمیگشتم. دیر وقت بود. راستش یک لحظه توی دلم گفتم: حسین کاش اینجا بودی. که یهو دستی دستانم را که گیر پلاستیک خریدها بود لمس کرد. دستهای حسین بود. وقتی دیده بود خانه نیستم یکراست آمده بود دنبالم. گفت: حاج خانم شما زحمت نکش. آنموقع انگار بهشت را زده بودند به نامم. بعد خریدها را برداشت و آمدیم خانه.
دشمنشاد نشی حاج خانم
آن شب توی خواب توی دستهای حسین لباس سبز پاسداری بود. لباسهایی تا شده که برای حاج قاسم بودند. حسین لباسها را آورد و گفت: زینب نگاه کن. به حسین نگاه کردم. زیبا بود. مثل همیشه. مثل صبح روز شهادتش که عکسش را با گوشی انداختم. صورتش زرد شده بود. گفتم حسین ببین چه رنگت پریده، امروز نرو سر کار. گفت: نه هیچم رنگم نپریده. بعد به عکس نگاه کرد و به زبان ترکی گفت: ببین چه خوشگل شدم برات. خوشگلم نه؟ بعد هم شروع کرد به پوشیدن کتانیهایش. گفت: راضی هستی ازم؟ گفتم چرا نباشم مگه چیکار کردی؟ و از پلهها پایین رفت. دوباره ایستاد. سلام نظامی داد. خندیدم. یکهو گفت: دشمنشاد نشی یوقت حاج خانوم.
حاجی درجههاش رو هم بهم داد
همیشه خدا هم بهم میگفت حاج خانم. حتی پیش آمده بود که دخترها و زنهای فامیل با تعجب ازم میپرسیدند: زینب بسلامتی کی حاجیه شدهای؟ من هم میگفتم: چطور؟ میگفتند: آخه حسین آقا همیشه بهت میگه حاج خانوم. و من خندهام میگرفت. هنوز از پلهها پایین نرفته بود. توی چشمهاش نگاه کردم. کمی اخم کردم و گفتم: حسین اول صبحی، ساعت پنج چه حرفاییه بهم میرنی. نه دشمن شاد نمیشم. حسین هم رفت. شاد بود. لبخندش نمونه نداشت.
لبخند زدم. توی خواب انگار زیباتر هم شده بود. گفتم: اِ. حسین لباسهای حاج قاسم دست شما چیکار میکنه؟ او هم لبخند زد و گفت: «خودشون بهم دادن گفتن این لباس برای تو». من از یک طرف محو چهره حسین شده بودم که عین ماه میدرخشید و از یک طرف محو لباسهای حاج قاسم. حسین اینبار دست گذاشت روی یکی از شانههایش. روی شانههایش درجه داشت. با آن لحن خاص خودش گفت: «زینب نگاه کن درجههام رو. حاجی درجههاش رو هم بهم داد». لباسهایش خیلی بهش میآمدند. توی آن لباس زیباییش مضاعف شده بود. گفتم: حسین خیلی بهت میاد. چقدر توی این لباسها قشنگ شدی. گفت: راست میگی حاج خانوم؟ قشنگه؟ گفتم: آره خیلی. گفت: «نگران نباش این لباسها میرسه دست شما».
حسین آقا دستت درد نکنه
گذشت. دو روز بعد از آن خواب برای مراسمی از ما دعوت کردند. مراسم را رفتیم. پایان مراسم که رسید از ما خواستند که روی صحنه حاضر شویم. میخواستند از ما تقدیر کنند. بالا که رفتیم آقایی یک تابلو در دست داشت که بعد چند دقیقهای به ما هدیه داد. قاب عکس را که باز کردیم عکسی بود از حاج قاسم و حسین آقا. حاج قاسم ایستاده بود. لبخند زده بود. انگشتر عقیقش توی دستش بود. و لباس نظامی به تن داشت. حاج قاسم توی آن تصویر قاب عکس حسین آقا را توی دستش گرفته بود. حسین آقا هم لباس نظامی سبزی پوشیده بود و داشت به جایی نگاه میکرد. حسین آقا توی آن عکس چقدر زیبا بود. این عکس همان هدیهای بود که حسین وعدهاش را در خواب داده بود به من.
این عکس برای من میلیاردها تومان ارزش دارد. چرا؟ چون حسین آقا نوید آن را در خواب به من داد. مگر من بمیرم که این عکس از خانهمان خارج شود. البته اگر بالای مزار حسین آقا جایگاهی وجود داشت حتما این عکس را یک شب کنار حسین میگذاشتم و میگفتم: حسین آقا دستت درد نکنه. هدیهای که برام فرستادی رسید. حالا منم میخوام این هدیه یک شب پیش تو بمونه.
به گزارش فارس، شهید «حسین تقیپور» ساکن اسلامشهر و از بسیجیان فعال سپاه محمدرسول الله(ص) تهران بزرگ بود. این بسیجی در مهرماه ۱۴۰۱ در جریان ناآرامیهای تهران در فلکه سوم تهرانپارس به دست اغتشاشگران به شهادت رسید؛ مزار مطهر اولین شهید مدافع امنیت تهران «حسین تقیپور» هماکنون در امامزاده عقیل اسلامشهر در قطعه شهدا قرار دارد.
پایان پیام/ی