خواهرانه‌ای با عطر توت‌فرنگی‌ کاغذی! - افق اقتصادی

خواهرانه‌ای با عطر توت‌فرنگی‌ کاغذی! - افق اقتصادی
دوشنبه, ۵ آذر ۱۴۰۳ / قبل از ظهر / | 2024-11-25
کد خبر: 75952 |
تاریخ انتشار : ۱۷ تیر ۱۴۰۲ - ۸:۳۵ |
377 بازدید
۰
3
ارسال به دوستان
پ

آماده جشن ولایت شده بودند اما می‌خواستند خودشان هم کاری کنند برای این عید، هفت هشت نفری جمع شدند و هرکس ایده‌ای می‌داد، یکی گفت درست کردن دستبند و اهدای شیرینی و شکلات، یکی هم ایده توزیع توت‌فرنگی‌های کاغذی را داد، اما مگر عیدغدیر بدون اطعام می‌شد؟

خواهرانه‌ای با عطر توت‌فرنگی‌ کاغذی!

خبرگزاری فارس – فاطمه احمدی؛ داشتند امین الله را زمزمه می‌کردند. یکدفعه یکیشان چیزی گفت و خنده‌شان گرفت. یکی رنگ لباس دیگری را بهانه می‌کرد، آن یکی حرف‌های رفیق غایبشان را یادش می‌آورد و یکهو همگی می‌زدند زیر خنده. همینطور مشغول بودند.  حالا حدود دو سه روزی می‌شد که جسته و گریخته ایده‌هاشان را گذاشته بودند روی هم، پول‌هایشان را نیز و در تدارک بودند تا آن‌ها هم کاری کنند.

دهه امامت است و هرکسی به هر طریقی که شایسته است و می‌تواند در تدارک کاری است، یکی با مالش، یکی با جانش، یکی با وقتش، یکی هم با ارتباطاتی که دارد کار را برای خادمین راحت تر می‌کند. خلاصه که راهی نیست که برای خشنودی مولایشان نروند این شیعیانِ دلتنگ ایوان طلای نجف …

من این بار اما نه در شلوغی شهر بودم، نه بین خدام هیئات، نه داشتم گزارش خدمت‌های گروه‌های جهادی را که در این عید اضحی به پیروی از بابای یتیمان درب خانه یتیمان را می‌زدند می‌نوشتم. من در خانه نشسته بودم، «خانه کوثر».

من بین چند دختر بیست و چند ساله نشسته بودم، که نه بسیجی بودند نه گروه جهادی داشتند و نه از جایی بهشان گفته شد بود این شما و این هم بساط خیرات، بنیشنید دور هم و نذری درست کنید. 

هیچکدام از این‌ها نبود و همه‌شان بود. هفت، هشت تایی رفیق بودند که نقطه آغاز رفاقت مشترکشان عید غدیر بود. حالا به این میمنت دور هم جمع شده بودند که قدردان امام باشند. دو سه روزی درگیر این بودند که چه کار کنند که هم این عید را گرامی بدارند و هم کارشان کلیشه‌ای نباشد.

یکی گفت اطعام بدهیم، دیگری گفت گل و بادکنک پخش کنیم بین مردم، سومی گفت قبلا این کار را کردیم تکراری شده. راضیه که از همه بزرگتر بود پیشنهاد درست کردن دستبند و اهدای آن به دختران کوچک را مطرح کرد، بقیه هم استقبال کردند. چند روزی درگیر و دار پیدا کردن ریسه‌های مردواریدهای خوش رنگ و کوچک بودند.

خواهرانه‌ای با عطر توت‌فرنگی‌ کاغذی!

 

دختر است دیگر، رنگ مروارید‌ها و منجق‌ها و ایده طراحی دستبند و اینکه بهشان آویز وصل کنیم یا نه؟! خودش شده بود یک پروسه زمان‌بر و از آنجایی که همه شان مشغول کار و شغل و زندگی بودند. جمع شدن همه با هم توی یک جای مشخص خودش پروسه را طولانی‌تر می‌کرد اما محبت مولا و عشقی که دخترها برای این کار داشتند همه چیز را آسان می‌کرد و کار را روی روال می‌آورد.

زینب گفته بود: «بیایید شکلات بخریم، شکلات‌های رنگی و بین بچه‌ها پخشش کنیم» راضیه حرفش را قطع کرد: «همینجوری بدیم دستشون؟»

خلاصه برنامه تا اواسط هفته توی گروه مجازی بچه‌ها تا همینجا بسته شد. روز بعد زهرا که در فضای مجازی دنبال ایده بود، ایده طراحی جعبه‌های کوچکی را داد که دستبندهایی که راضیه می‌گفت و شکلات‌های رنگی که زینب می‌خواست تهیه کند را درونش جای دهد، اینطوری هم بچه‌ها خوشحال‌تر می‌شدند هم برایشان جالب بود که توی جعبه‌ها چیست.

 دخترها خوشحال بودند و هر کدام در تدارک یکی از کارها. دو روزی را برای درست کردند دستبندهای زیبای دخترانه با آن همه مروارید ریز و درشت سپری کردند. در حین درست کردن دستبندها، عارفه به شوخی می‌گفت: «خدایی اگه همه اینا رو بفروشیم چقدر میشه؟» شوخی و خنده بین دخترها به همین منوال جریان داشت و گاهی آنقدر سرشان از ذوقی که داشتند گرم این شوخی‌ها می‌شد که فاطمه می‌گفت: « اگه به همین سرعت پیش بریم ان‌شالله تا غدیر سال دیگه این پک‌ها رو آماده می‌کنیم.»

عطر غدیر داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. کارها داشت کم کم جمع می‌شد اما هنوز آن ۱۱۰ پک توت فرنگی و دستبندها کارشان نیمه کاره بود که در این حین مهسا به بچه‌ها پیشنهاد دیگری داد: «عید غدیر که بدون اطعام نمیشه، میشه؟» حالا همه در گیر و دار این بودند که با وسع اندکی که دارند چگونه اطعام بدهند؟ هرکسی هرچه داشت و می‌توانست گذاشت وسط و خلاصه تصمیم بر این شد بچه‌ها لقمه‌های کوچکی تهیه و توزیع کنند.

خواهرانه‌ای با عطر توت‌فرنگی‌ کاغذی!

 

با همه توانی که این چند دختر داشتند، قریب به ۲۵۰ لقمه کوچک تهیه شد و توت فرنگی‌های کاغذی هم آماده شد، هرچند بچه‌ها می‌خواستند تا غروب کارشان را آماده کنند و میان مردم بروند اما شیطنت‌هایشان اجازه نداد و رسیدند به شب. گویا خود آقا می‌خواست در شام ولایت این دخترها را آماده خادمی کند.

حالا تقریبا ساعت از هشت گذشته بود و با بچه‌ها راه افتادیم به سمت پیاده راه شهر رشت، بچه‌ها نگران بودند که برنامه‌شان با مهمانی یک کیلومتری که در پیاده راه رشت در حال برگزاری بود تداخل پیدا نکند و مورد استقبال قرار نگیرد. آخر پیاده‌راه خودش هم غوغایی بود و همه از این مهمانی بهره می‌بردند.

خواهرانه‌ای با عطر توت‌فرنگی‌ کاغذی!

 

مثلا ما یک رسم خوراکی داریم در رشت، شب‌ها همیشه باقالی فروش بازار رشت با گاری‌اش یک گوشه‌ای می‌ماند و ناقلا هر از چندگاهی درب ظرف باقلی پخته را برمی‌دارد وعطر سیر تَر و گلپر و سماقش به اصطلاح ما رشتی‌ها: «سر آدم را می‌برد»، او هم آمده بود و گاری‌اش را نزدیک مهمانی یک کیلومتری عید ولایت گذاشته بود و یا حتی آقای فلافل فروش با لبخند صدا می‌زد و دکه فلافلی‌اش را کنار موکب نقاشی که یکی از گروه‌های جهادی برای مهمانی غدیر تدارک دیده بود گذاشته بود و فلافل لبخندش هم کسب و کارش پر روزی شده بود. خلاصه که امروز همه عیدی‌شان را از پدر سادات گرفته بودند.

خواهرانه‌ای با عطر توت‌فرنگی‌ کاغذی!

 

ما هم به کمک دخترها، بسته‌های لقمه‌ها را با کمک هم بلند کردیم و یاعلی گفتیم و به راه افتادیم، یکی مسؤول توزیع پک‌ها به دخترها شده بود، دیگری هم پک‌های پسرانه را بینشان پخش می‌کرد.

اما آن‌هایی که داشتند لقمه پخش می‌کردند کارشان سخت‌تر و وزن بارشان بیشتر بود، اوایل پیاده‌راه بودیم، حانیه (که خیلی تأکید داشت اسمش را با ح می‌نویسند نه با هـ )  با دیدن صف نزری شهرداری رشت با تعجب گفت: «با این صف نذری کسی دیگه به لقمه‌های ما نگاهم نمی‌کنه!» اما ذوق توی چشم‌های کودکان بعد از گرفتن توت فرنگی‌های کاغذی و لبخند پدر و مادرهایشان از این شادی کودکان تمام این نگرانی را از بین برده بود.

آقایی آمد جلو و به یکی از دخترها گفت: «میشه یه لقمه به منم بدید؟» شور و شوق بچه‌ها زیادتر شده بود و حالا با انرژی بیشتری بین مردم قدم می‌زدند و عید را تبریک می‌گفتند. حالا شکوه جشن یک کیلومتری داشت زیادتر می‌شد، پیاده‌راه پر شده بود از شکلات و بادکنک و خنده بچه‌ها و لبخند رضایت و یک «آخیش» بزرگ از طرف دخترها.

خواهرانه‌ای با عطر توت‌فرنگی‌ کاغذی!

 

به نظرم هر قصه‌ واقعی یک درس دارد، درسی بزرگ برای آدم‌های هم‌قصه. من با این دخترها هم‌داستان شده بودم و قصه‌ خواهرانگی‌شان را دیدم، و قطعا کم نیستند از این خواهرانی که حتما در این روز و شب عید بیکار ننشسته بودند و برای بزرگداشت این جشن باشکوه و مختص شیعیان دست از پا نمی‌شناختند و مثل دختران این قصه نگران بودند که مولا کارشان را بپسندد یا نه، اما حقیقتا این روز سادات عیدی خوبی بهشان می‌دهد، علی هم که پدر سادات است یتیم نوازی می‌کند و ما را که پدرمان در غیبت است بی‌نصیب نمی‌گذارد و با لبخند کودکی، سلاممان را علیک می‌دهد.

پایان پیام/۸۴۰۰۷


✅ آیا این خبر اقتصادی برای شما مفید بود؟ امتیاز خود را ثبت کنید.
[کل: ۰ میانگین: ۰]
نویسنده: 
لینک کوتاه خبر:
×
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم افق اقتصادی در وب سایت منتشر خواهد شد
  • پیام‌هایی که حاوی توهین، افترا و یا خلاف قوانین جمهوری اسلامی ایران باشد منتشر نخواهد شد.
  • لازم به یادآوری است که آی‌پی شخص نظر دهنده ثبت می شود و کلیه مسئولیت‌های حقوقی نظرات بر عهده شخص نظر بوده و قابل پیگیری قضایی میباشد که در صورت هر گونه شکایت مسئولیت بر عهده شخص نظر دهنده خواهد بود.
  • لطفا از تایپ فینگلیش بپرهیزید. در غیر اینصورت دیدگاه شما منتشر نخواهد شد.
  • نظرات و تجربیات شما

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    نظرتان را بیان کنید