خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ اینجا حوزه استحفاظی خداست… اینجا مرکز زمین است، جایی که خورشید طلوع و شعاع نورش را به عالم ساطع میکند، اینجا میتوان رد پای خدا را دید، اینجا محبت خدا جاریست.
هر لحظه سرود «لَبَّیْکَ اللّهُمَ لَبَّیْکَ» فضا را سرشار میکند و منی که پُر میشوم از شور و شعور و میگردم بر گِردش و کعبه نقطهای ایستاده است که همه در پیرامونش دایرهوار در گردش هستند درست مانند همه عالم که تسبیح به دست ستایش خدا میکنند.
در چشم بهمزدنی خودم را در میان جمعیتی میدیدم که متعلق به آن نبودم اما مانند قطرهای شده بودم که در اقیانوس رحمتش شنا میکردم، لباس احرام به تن داشتم و خود را از هر گونه خواستنی تُهی کرده بودم، خود را در میان آدمهایی میدیدم که زبانشان، فرهنگشان با من متفاوت بود اما اینجا زبان دل همه ما یکی بود، زبان دعا، اینجا همه آرزویشان این بود که نگاهشان در نگاه معشوق گره بخورد گرهای که با دندان هم نشود بازش کرد.
در این مکان بدون هیچ تعلقی در میان دستان خدا بودم
در این مکان احساس غربت نمیکردم و اینجا خود را بدون هیچگونه تعلقی در میان دستهای خدا میدیدم و این چه آغوش گرمی بود که من را اینگونه از خود بیخود میکرد.
گرما بیداد میکرد، حاجیان برای یافتن سایه بیتاب بودند اما برای من اینجا باران احساس بود که باید برای لحظه به لحظهاش سجاده میگشودم و نماز شکر میخواندم.
نمیدانم کدامین دعای خیر مردم شهرم راهم را به اینجا کشانده بود نمیدانم کدام کارم باعث شده بود که خداوند شخصا من را به چنین ضیافتی دعوت کند.
اینجا لهجهها و صداها و نجواها و زمزمهها در هم تنیده میشوند، هر کس با زبان خودش محبوبش را صدا میزند همهمه غریب و آشنایی کعبه را دربرمیگیرد و این منم که در میان هجوم لحظهها به تو دلخوشم پروردگارم.
گرمای سوزان
گرمای مکه تا مغز استخوان را میسوزاند و برای ما که همیشه در سرمای برف و خنکای آب بزرگ شده بودیم غیرقابل تحمل بود.
سرپرست کاروان توصیه کرده بود تا حد امکان روزها را استراحت کنیم و شبها به عبادت بپردازیم تا گرمازده نشویم و اعمال را از دست ندهیم.
دو سه روزی استراحت در داخل هتلهای سر به فلک کشیده مکه کلافهام کرده بود دلم میخواست کاری کنم حرف پدرم توی سرم میپیچید همان روزهایی که کنکور داشتم میگفت وقت برای استراحت بسیار است حالا هم من کنار قلب تپنده جهان اسلام ایستاده بودم و حس میکردم وقت برای استراحت بسیار است اینجا باید بیشتر بیاموزم و بیشتر تلاش کنم.
کلافگی باعث شد راهی لابی هتل شوم همزمان یکی از خانمهای کاروان را دیدم که قیافهاش در هم بود و خطوط روی صورتش نشان میداد دردی را تحمل میکند خوش و بشی کردیم اما حالش خوش نبود دنداندرد امانش را بریده بود اما ظاهرا دندانپزشک بیمارستان انصراف داده بود و کسی نبود که به داد مردم برسد.
خدا راه را نشانم داد…
انگار خدا دست گذاشته بود روی قلبم و راه را نشانم میداد، با همکاروانیام سریع خداحافظی کردم و خاطرجمعش کردم که به زودی دنداندردش درمان میشود بعد هم آماده شدم و خودم را به بیمارستان هلال احمر رساندم.
به نسبت تعداد مریضهایی که مراجعه میکردند فضای محدودی بود اما انگار جنس آدمهایش فرق داشت این را بعدا فهمیدم با یکی از مسئولان بیمارستان صحبت و خودم را معرفی کردم استقبال خوبی از من کردند و بلافاصله به اتاق دندانپزشکی راهنمایی شدم. یونیت سادهای که توسط خود بچهها سر هم شده بود داخل اتاق خودنمایی میکرد.
حالا من کنار خانه خدا دندانپزشک زائران شده بودم
هیچ وقت فکرش را نمیکردم در عربستان کنار خانه خدا آمپول بیحسی دست بگیرم و دندان پُر کنم، بیشتر از همیشه از شغلم احساس رضایت میکردم اینکه حاجیها یکی یکی میآمدند و درد دندانشان به وسیله دستان من آرام میشد روحم را جلا میداد خبری از جر و بحثهای داخل مطب نبود قلبهای همه اینجا مانند آیینه صیقل خورده بود.
بعد از تمام شدن کارم زائری مُزدم را با این جمله که خدا پدرت را بیامرزد داد، انگار دنیا را به من داده بودند و دیگر روی آسمانها قدم میزدم و خیلی خوشحال بودم که خداوند این توفیق را به من داده است که به زائران خانه خدا خدمت کنم از همه زائران میخواستم تا برای شفای مادرم که در بستر بیماری بود دعا کنند.
اینجا خبری از دستیار و پرستار نبود همه کارها را خودمان انجام میدادیم از استریل کردن وسایل دندانپزشکی گرفته تا نظافت حتی بعد از چند روز که ۲ نفر از همکارانم به بیمارستان آمدند از آنها خواستم به من هم اجازه دهند تا به عنوان دستیار در کنارشان بمانم.
کار دین و دنیای من اینجا با هم تلاقی پیدا کرده بودند
ای که میپرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مِهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از درماندهای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر
ثواب تمام این روزها را به روح پدرم و همه شهدا و علیالخصوص سردار دلها شهید قاسم سلیمانی هدیه میدهم.
حس و حالم وصفناشدنی بود کار دین و دنیای من اینجا با هم تلاقی پیدا کرده بودند و قلبم پر از شور خدمت شده بود.
این دیگر شده بود برنامه هر روز من در مکه صبحها بعد از نماز و صرف صبحانه خودم را به بیمارستان میرساندم و گاهی تا بعدازظهر هم میماندم، شبها را هم برای راز و نیاز و خلوت با خدای خودم گذاشته بودم خیلی حرف با خدا داشتم تا به حرم میرسیدم در گوشهای برای خودم خلوت میکردم هر چه به نیمههای شب نزدیکتر میشدیم دیگر هوا هوای زیارت بود هوای بندگی و دلدادگی و هر کس به سبک و سیاق خود پروردگارش را میخواند و من هم فارغ از هیاهوی جهان به امنترین نقطه زمین پناه آورده بودم و با معبودم زمزمه عاشقانه میکردم.
گاهی در میان طواف خودم را به نزدیکترین نقطه ممکن به کعبه میرساندم لمس میکردم مکانی را که روزی ابراهیم نبی بر آن دست گذاشته است و اینجا بود که دیگر از خود بیخود میشدم و من میماندم و اشکهایی که نباید جاری میشدند و بغضی که در گلو رسوب میشد.
خدای مهربان من چه میشد بعد از بازگشتم دیگر این چشمها به غیر از تو کسی را نمیدید، چه میشد اگر این دستها که متبرک شده بودند به خانه خوبیها سوی کسی جز خودت دراز نمیشد، ای معشوق بینهایت من این اعضا و جوارح از این لحظه به بعد وقف تو باشد و وقف تو بماند.
پایان پیام/۶۸۰۲۴