خبرگزاری فارس_ تبریز؛ کتایون حمیدی: گفت “زمان همیشه هم همه چیز را درست نمیکند، بعضی وقتها خراب کننده هم است”! سرم را به طرف صدا چرخاندم؛ پیرمردی با دست و پاهای استخوانی که ردِ پیری با خون مردگیهای لکهای روی دست و پاهایش نقش بسته و در گوشهای از تختاش نشسته بود. چطور حاج آقا؟ با دست اشاره کرد تا نزدیکتر بروم! «چطور ندارد دختر جان؛ به ریخت و قیافه من نگاه کن، قدیمها یک برو بیایی داشتم برای خودم! ولی زمان گذشت و گذشت و لامصب هر روز یک خط روی جسم و جانم انداخت و شدم همین کسی که الان هستم».
یک روز در خانه سالمندان شهر آذرشهر
اولین روایت: «میرپنج دیروز»
نشستم کنارش و پیرمرد از آن روزها برایم گفت؛ از روزی که لباس ارتش را بر تن کرد، از روزی که درجه میر پنج را که به هر کسی نمیدادند، را از دست پهلوی گرفت؛ از ازدواجش، از به دنیا آمدن پسرش آرش! از شعارهایی که برای انقلاب خمینی(ره) سر داده بود؛ از دیدارش با رهبری. از فوت یارش و از مهاجرت تک پسرش.
“میر پنج قصهمان چند سالی است که راهی خانه سالمندان شهرستان آذرشهر شده است؛ پیرمردی که از گذر زمان میگفت که چطور از کودک، پیر ساخت”.
میر پنج ساعتش را نشانم داد:« این ساعت را آن زمانها خریدم وقتی هنوز میرپنج نشده بودم و برای گذراندن دوره به اصفهان رفته بودیم خریدم و از آن روز به بعد آخ هم نگفته است».
شیشه ساعتش شکسته و عقربههایش هم افتاده بود؛ گفتم ولی قبول کنید که الان کمی آخ گفتهها! زد زیر خنده: «خودم هم دیگر آخ گفتم، این ساعت زبون بسته که جای خود دارد».
گفتم دنیا خیلی عجیب استها جناب میرپنج! رفتن یار و مهاجرت جگرگوشه، کاری کرد تا شما الان در خانه سالمندان باشید؟ پاهایش را کنار تخت انداخت: «هی روزگار؛ خانه؟ خانه واژه خیلی عجیبی است دخترخانم! سَر سَری ازش نگذر؛ کاش فقط یک ساعت برمیگشتم به آن زمانی که بچه تهتغاری خانواده بودم و عاشق خوردن قند دزدکی؛ دلم لک زده برای آن روزها، برای روزهایی که مادرم آبگوشت بار میگذاشت و گوشت بزرگه را یواشکی تو کاسه من میگذاشت».
دومین روایت: تتوی اسم سمیرا و شاهین روی دست پدر
تختاش کنار پنجره فولادی بود؛ میگفتند از کنار تخت جُم نمیخورد و همیشه از باریکه نور پنجره به جدال گنجشکها گوش میدهد. حتی یکی از مراقبان خانه سالمندان برایم تعریف میکرد که گاهی اوقات اسم یکی از گنجشکها را سمیرا و یکی دیگر را شاهین میگذارد و با اصواتی که در میآورد سعی میکند تا پدرانه هوایشان را داشته باشد.
البته از قاب عکس کنار میز تختاش و اسمهای تتو شده بچههایش روی دستش هم مشخص بود؛ اسماش حمید بود، نمیتوانست خوب حرف بزند و تنها سه اسم را به خوبی میتوانست تلفظ کند “سمیرا، شاهین و داداش ناصر”.
روایت سوم: مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
داشت از فلاسک روی میز کنار تختاش چایی برای خودش میریخت؛ تا چشماش به من خورد، صدایم زد! خانم روزنامهنویس، بیا اینجا! از من هم بنویس!
شما هر چیزی که دوست دارید بگویید تا من هم بنویسم؛ کمی به فکر رفت و بعد آهسته دَرِ گوشم گفت: بنویس! وحید، بابا، یک زنگی بزن.
روی دفترچه یادداشتم به خط بزرگی نوشتم، “وحید، یک زنگی به بابات بزن”! خندید: دیدن اسماش هم قشنگ است.
گفتم، چند سال هست که اینجایید؟ چشمهایش را ریزتر کرد: اِمم! سه سال؟ نه نه! چهار سال بیشتر است، هنوز کرونا نبود که من به اینجا آمدم.
کشوی میزش را باز کرد تا یک لیوان پیدا کند و برای من هم چایی بریزد؛ چشمام به شمارهای در داخل میز افتاد: این شماره کی هست؟ وحید؟ سرش را به میله تخت تکیه داد: «آره، شماره خودشه؛ دلم برایش یک ذره شده».
خُب اصلا بهتون سر نمیزنه؟ پتو را روی سرش کشید: نه! ولی تلفنی با هم حرف میزنیم اما الان مدتی هست که وقتی به شماره موبایلاش زنگ میزنم، یک خانم گوشی را بر میدارد و میگوید: «مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد».
روایت چهارم: گذر پوست به دباغ خانه میافتد
همه میگفتند از آن اوستاهای قدیمی و خبره است، گاها قلم به دست میگیرد و یک نقاشی و طراحی میکند که دهان همه باز میماند. حتی یکی میگفت اگر آن زمان به مدرسه میرفت الآن جزو مهندسهای معروف و قدیمی کشور میشد؛ مثل پروفسور سمیعی که در بین پزشکان جهان، افتخار ما ایرانیهاست.
ساکت و آرام روی تختاش نشسته بود! انگار سرشار بود از یک تنهایی مرموز. بهم گفته بودند که کم حرف است، ولی قلق دارد و اگر قلقاش را پیدا کنی، میشود رفیقترین. تازه راهنمایی هم کرده بودند که اوستا، عاشق شکلات است.
از شانس چند شکلات تَهِ کیفم بود، زود آنها را در آورده و بدون فوتِ وقت به طرفش دراز کردم! اوستا، بفرمایید شکلات. اولش زیاد تحویلم نگرفت ولی پوستهای رنگی رنگی روی شکلات، کار خودشان را کرده بود و جای خوبی در دل اوستای ما باز کردند.
شکلات آبی کاربنی را برداشت و باز کرد و بلافاصله در دهانش گذاشت: «حالا کی بهت گفته بود که من شکلات دوست دارم؟ فکر نکنی من بچهام ها؛ خیر! فقط شیرینی شکلاتها برای تمرکز کردن خوب است و آلزایمر هم نمیآورد».
باشه قبول! هر چی که شما میگویید! اصلا شکلات برای آلزایمر خوب است؛ این دفعه شکلات صورتی رنگ را برداشت و گذاشت دهانش: «تو روزنامه کار میکنی؟ تلویزیون هم نشان میدهد»؟
گفتم یکجورایی؛ بدون توجه به حرفم گفت: «چند سالته؟ نه نمیخواد بگی، سن خانمها را نمیپرسند ولی از ریخت و قیافت معلومه که هنوز پیمانه جوانیات خیلی مانده که تمام شود، میانبُر از جوونی نزنیها! تو پیری خبری نیست و کلی جوونی کن».
ادبیاتتون هم خوبه که! پیمانه جوانی، میانبُر زدن جوانی! این دفعه شکلات زردرنگ را برداشت:« سواد درست و حسابی نداشتم ولی خیلی کتاب و روزنامه دوست داشتم و دارم! واسه همین هست که باهات الآن حرف میزنم چون اهل نوشتن و روزنامهای و کارت باارزش».
بهم گفتند، اوستای همین ساختمان هم بودید؟ خندید: «گذر پوست به دباغ خانه می افتد؛ از قدیم میگویند که زمین گرد است و اگر در نقطهای از آن چاله کَندی، میچرخد و سرانجام خودت در آن میافتی».
شکلاتهای باقیمانده را برداشت و گذاشت داخل کشویاش: البته این یک ضربالمثل بود و منظور این نیست که خانه سالمندان، دباغ خانه است، نه! ولی هر چه باشد اسماش رویاش هست دیگر؛ تبعیدگاه ناگزیر برای پیرها.
روایت پنجم: زادگاه یعنی اینکه کسی چشمانتظار توست
در یکی از اتاقهای خانه سالمندان و دقیقا در انتهاییترین گوشه اتاق نشسته و از پنجره بیرون را نگاه میکرد؛ بهم گفته بودند که تحصیل کرده است؛ کتاب میخواند، اگر حال و حوصله داشته باشد شعر میگوید و حرفهای قشنگ قشنگ میزند!
سلام حاج آقا؛ مزاحمتون که نشدم؟ سرش را کمی چرخاند:«نه، اصلا، چه مزاحمتی، بیا تو! اتفاقا خوب کاری هم کردی، همیشه ملاقات کنندههایم پرستارهای آسایشگاه هستند ولی امروز یک ملاقات کننده متفاوت دارم».
شرمنده! یکهویی شد و من دست خالی آمدم، کشوی کنار تختاش را باز کرد . چندتا انجیر گذاشت در دستم: «اینها را بخور، آدم وقتی خانه بزرگتر میرود چیزی نمیبرد بلکه کلی هم باید آنجا بخورد و بردارد».
گفتم، ولی کاش اینجا با هم آشنا نمیشدیم، مثلا در یک محفل ادبی! یا رونمایی از کتاب، یک مراسم فرهنگی و از این قبیل جاها با هم آشنا میشدیم، چون اصلا اینجا جای شما نیست! سرش را تکانی داد: « اصل دنیا عادلانه نیست و یکجوری هست که جای گله هم برایت نمیگذارد، مثلا آن موقع که من کِیف عالم را میکردم و مدام در سفر کاری و خارج از کشور و غیره بودم هم دنیا عادلانه نبود و آن موقع من گلایه از سبک زندگیام نداشتم و الآن هم حق ندارم تا گلایهای داشته باشم».
روی صندلی مچاله شده و به حرفهایش گوش میدادم و او داشت از دنیا و عدالت و ناعدالتیهایش برایم میگفت، از اینکه یک زمانی دغدغهاش پوشیدن لباس مارک و فرنگ رفتن بود و الان دغدغهاش این است که شکر خدایا که قدرت دادی تا عضلههایم امروز هم یاریاش کنند و بتواند از جایش بلند شود؛ یا دغدغه آن روزها که دوست داشت تا حتما در گرمای تابستان تیرماه کنار ساحل آفتاب بگیرد و الآن از بس به پشت خوابیده است که دوست دارد تا قلباش چند دقیقه مهلت دهد و بتواند به چپ بخوابد.
میگفت اگر به جوانیام باز میگشتم دَرِ گوش شما جوانها میگفتم، من آخرِ این قصه را دیدهام و هیچ خبر خاصی نیست جز جیر جیر کردن استخوانهایت و کم سو شدن چشمهایت و فراموشی همه. پس بروید و افراطی نگران آینده نباشید، ازدواج کنید، بچهدار شوید، خیلی بچهدار شوید و زادگاه داشته باشید. زادگاه ظاهرا به محل تولد میگویند ولی در اصل زادگاه یعنی جایی که کسی چشم انتظار توسن و تو تنها نیستی.
*پاورقی*: لیلی خلیلی، رئیس بهزیستی آذرشهر: با توجه به اینکه خطه آذربایجانشرقی و آذرشهر از لحاظ اعتقادات و معنویت بسیار بالا هستند از اینرو کمترین سالمند در این خانهها نگهداری میشود و افرادی که در این مجموعه هستند یا شرایط نگهداری بسیار سختی برای خانواده داشتند و یا اینکه اصلا خانوادهای نداشته و مجرد بودند و یا تمام خانوادهاش را از دست دادند و یا اینکه کلا مجهول الهویه هستند.
پایان پیام/۶۰۰۲۷